اولین استخر ماتیار
سلامی دوباره و سرشار از عشق به زندگی و همه ی کسایی که عاشق زندگی هستند، امروز بعد از ماه ها مشغله کاری و روزمرگی دلم تنگ شد برای نوشتن، صبح زیبای امروز حال هوای بهاری داشتم تا یه صبح زمستانی، باران زمین شمالی رو زنده کرده بود ولی از طرفی آسمان آفتابی صاف با ابرای آبی لاجوردی و بوی علف های خیس خورده حس تازگی بهم می داد، صبح های شمال رو دوست دارم بوی درخت های پرتقال، بوی شالیزار بوی خاک همه و همه...بعد از 5 ماه مجدد رفتم دانشگاه که کارای فارغ التحصیلیم انجام بدم همه چیز سر جای خودش بود ولی انگار سال ها دور بودم از اون محیط ، دلم برای همه تنگ شده بود حتی برای نگهبان ، کلا خیلی وقت ها دلتنگ عمری می شم که مثل برق و باد می گذره ، دل تنگ در و دیوار دل تنگ درخت ها ماشین ها ....چقدر با اینکه خیلی راحت نگذشت ولی زود گذشت، با اینکه هیچ کاری پیش نرفت خیلی ناراحت نبودم انگار عادت کردم که کارای اداری انجام نشه.امروز ماتیار و بابا محسن برای اولین بار با هم استخر رفتن انگار بهشون خوش گذشته بود ، ماتیار وقتی اومد انقدر خسته شده بود که خوابش میومد ، از طرفی انقدر تشنش بود که خوابش پرید میگفت پرتقال می خوام رفت سه تا از یخچال خودش برداشت و گفت برام پوست بکن، هر چی پرسیدم ماتیار استخر چطور بود؟؟؟ هیچی نمی گفت فقط می
گفت باز هم می رم استخر.